صف طولانی ماشینها را تماشا کردند که ته خیابان کم کم ناپدید شد. صاحبان خانه رفتند، آنهایی که همیشه متظاهرانه از پنجرههایشان بوی گوشت بیرون میآمد و سگهای کرمکیشان همه جا ولو بودند و مدام خانههایشان را نوسازی میکردند و جوری ششدانگ حواسشان به نرخهای بهره بود انگار داشتند تب کودکی بیمار را اندازه میگرفتند.
.
آخرین همسایهها، همانطور که سر انتخاب مسیر دعوا میکردند، با ماشین دنده عقب گرفتند و ته ماشین پُر از خرت و پرتشان آمد توی پارکینگ آنها و دور زدند و انتهای خیابان ناپدید شدند. حالا خیابان خالی بود، خلئی آبستن که اُون و گریسی را ترساند، هر چند هیچیکشان با صدای بلند به وحشتش اعتراف نکرد. زمانبندی عجیبی بود. جفتشان میدانستند؛ زندگان درست زمان آمدن مردگان آن جا را ترک کردند.
استیو تولتز/ هر چه باداباد/ صص. ۳۰۲ ـ ۳۰۳